راي

آزاده فخري
azadehfakhry@yahoo.com

{زمان، مكان وشخصيت‌هاي داستان همگي خيالي هستند. نويسنده خيالي داستان، براي كساني كه اصرار دارند داستان را به مكان خاصي نسبت دهند. سواحل كامچاتكارا پيشنهاد مي‌كند}
وقتي حكم را خواندند كمرم داشت مي‌شكست. با اينكه يكهفته از پريودم گذشته بود دوباره خونريزي كردم. هما گفت: من ميرسانمت. داخل ماشين تصميمم را به او گفتم، هما خواست دلداري بدهد خيلي راحت به او گفتم: خفه شو! وبعد تا مدتي ساكت بود. منهم ساكت بودم، به جاي غصه خوردن مجبور بودم به مقدمات كار فكر كنم. اولين مشكل همين پريودم بود، هما گفت به فرض اگر فرداي روزي كه خونريزي ات تمام شد شروع كني، بيست ويك روز گرسنگي وتشنگي موجب سوء تغذيه شديد مي‌شود ومسلماً تو اصلاً پريود نخواهي شد. گفتم: پس چرا به فاصله يك هفته شدم!
برگشت، مثل خواهر مرده‌ها نگاهم كرد وگفت: اين بخاطر فشار عصبي يا چه ميدانم شوك عصبي ناشي از شنيدن حكم بود.. اغلب موقع كارهاي سخت، موقع امتحانات، موقع ناراحتي، عزاداري .. اين مسئله پيش مياد. اگه يه مورد باشه اشكالي نداره ولي اگه ادامه پيدا كرد بيا پيش خودم.
گفتم: اگه برنامه خوب پيش بره ديگه مراجعه به تولزومي‌نداره.
گفت: سميرا چقدر رسمي‌حرف مي‌زني.
گفتم: ازبس توي اين مدت جمله‌هاي رسمي‌اجق وجق شنيدم، انگار توي دادگستري هنوز به سبك قاجار نثر نويسي مي‌كنند..
چندتا ازآن جمله‌ها را گفتم، چند جمله هم هما گفت وبعد ازمدتها با يادآوري آن خنديديم. خنده نه! يادم مي‌آيد كه هما لبخند زد ومن كه جواب لبخندش را ميدادم، چشم‌هايم پر از اشك شد وبعد زارزار گريه كردم، ازبعد از كشته شدن خواهرم اصلاً گريه نكرده بودم. همينطور گريه مي‌كردم كه هما ماشين را نگه داشت، پياده كه مي‌شدم ديدم صندلي ماشين را كثيف كرده‌ام وقتِ ديگري بود،از خجالت مي‌مردم.
با گوشه روسري دماغم را واشكهايم را پاك كردم ولي مگر تمام مي‌شد. رفتيم خانه ما ـ يعني خانه من! بعد از خواهرم فقط من مانده بودم ـ هما گفت: بجاي اينكار بيا خونه رو بفروش دية يارو روبده اعدامش كنن.
گفتم: خونه روهم مي‌فروشم، ولي مي‌خواهم بدم به يه خانومه كه اونهم براي دخترش همين حكم را داده بودند.
پرسيد: دختر اونو كي كشته بود؟
گفتم: دامادش. هما! نمي‌دوني چطور زده بود به سرش! تمام هيكل خودشو ميكوبيدزمين، مي‌زد توي سرش. توي خيابون حتي يك نفر هم نيامد پيشش! بس كه مردم توي اون خيابون از اين چيزا ديده ن. من رفتم باهاش حرف زدم گفت: خونه نداره، مستأجره گفتم: من خونه خودمو مي‌فروشم ميدم به تو، راستش بعد پشيمون شدم! گفتم حالا خودم كجا زندگي كنم، ولي با اين نقشه كار هردومون درست ميشه.
هما ديگر حرفي نمي‌زد، فقط سرش را تكان مي‌داد بعد پاشد رفت دستشويي همين باعث شد به فكر مشكل دوم بيفتم، هيچ دوست نداشتم خودم را به گند وكثافت بكشم. هما كه آمد اينرا به او گفتم.
گفت: مي‌برمت بخش زايمان بيمارستانمون، اونجا كه زنهاي زائو را تنقيه مي‌كنند خودم تميزت مي‌كنم.
گفتم: نه! من از تو خجالت ميكشم.
گفت: وا! خوب منم دكترم مثل بقيه، اگه بدمت دست ماما چي بگم، تو كه حامله نيستي؟
بعد با يك لحني كه شماتت ازآن مي‌باريد گفت: تازه جنابعالي كه قراره بميري! ديگه از كي خجالت مي‌كشي؟
ازاين حرف هما فهميدم كه تصميم من را خيلي جدي نگرفته. رفتم توي اتاقم شماره خانم دختر مرده را پيدا كردم بايد وكالت ميدادم به او براي فروش خانه ام. تلفن كردم وباهم در محضر قرار گذاشتيم، هما با سروصدا در آشپزخانه چاي درست مي‌كرد رفتم آشپزخانه گفتم: هما! من همينكه خونريزي ام قطع شد زنگ مي‌زنم قرار ميذارم براي تنقيه.
جواب نداد وبعد هم كه حرف زديم آن موضوع راگذاشتيم كنار، از مسائل روزمره زندگي حرف زديم وهما با خوشحالي از بامعرفتي امير صحبت مي‌كرد. هما كه رفت، منهم به ياد پسرهاي با معرفت دور و برم افتادم. متأسف بودم كه هيچ كدام به پاي امير نمي‌رسيدند. بجاي اينكه هما را واسطه كنم خودم رفتم به ديدنش. ازپشت پيشخوان درآمد، چون تنها بودم نگران شده بود گفتم:هما خوب است.
بعد از دادگاه پرسيد. حكم را كه گفتم فقط گفت: حقش بود، خدا لعنتش كند.
همين كمي‌نگرانم كرد. اين درست كه بچة بامرامي‌بود ولي معلوم نبود كه خيلي بتواند كمك حال من باشد. شايد اصلاً به تصميم من بخندد. با اين حال قبول كرد كه بيايد ودو ساعتي به حرفهاي من گوش بدهد. اول هيچ واكنش بخصوصي نشان نداد، سرش را يك وري كرد وگفت: خوب.. اينم فكريه. حالا اومدي نظر منو بخواهي يا كمك مي‌خواهي؟
چقدر خوب بود كه او اينقدر سريع همه چيز را مي‌فهميد!
گفتم: البته نظرت هرچي باشه من بهش احترام مي‌ذارم ولي فقط به فكر خودم عمل مي‌كنم براي همين به كمك تو خيلي احتياج دارم يعني اونقدر كه اگه تو كمكم نكني اصلاً نمي‌تونم اينكارو بكنم.
گفت: پس خيلي هم با فكر ونظر خودت پيش نمي‌ري! اينطور كه ميگي اين منم كه درباره مرگ وزندگي تو بايد تصميم بگيرم.
ديدم راست مي‌گويد وهمين خيلي نگران كننده بود. نگاهش كردم كه در رودربايستي گير كند وبله را بگويد. به فنجان قهوه اش نگاه مي‌كرد ولبخند ناشي از درماندگي روي لبهايش نشسته بود پرسيد: هما مي‌داند؟
گفتم: تصميم را بله واينكه الان با تو هستم را نه.
گفت: ميدوني كه سعي مي‌كنه رأيم روبزنه.
گفتم: پس تو مي‌خواهي كمك كني!
گفت: هما؟
گفتم: پس بگم كه چه‌ها لازم دارم. وفهرست‌ها را از كيفم در آوردم.
گفتم: دوتا حلقه، دوتازنجير، دوتا ميخ بزرگ ـ از اينها كه به زمين مي‌زنند ـ ويك قفس آهني ـ كه ماشين نزنه بِهِم بميرم ـ مهمترينش اينها است. ابعاد همه چيز رو اينجا نوشته ام، حتي اندازه دور مچ دستم رو هم نوشته ام.
گفت: من قنادي دارم، شيريني مي‌فروشم! تو يه رفيق تراشكار وآهنگر لازم داري!
گفتم: تو برام پيدا مي‌كني، وفهرستها را گذاشتم كنار فنجانش
گفت: اينها خيلي پول مي‌خواهد.
گفتم: تو كه داري!
خنديد، گفتم: خونه رو گذاشتم براي فروش، اگه قول منو باور داري، قول ميدم كه پولتو بهت بدم، همراه با كارمزد، منصفانة منصفانه!
گفت: چه مقتول خوبي هستي!
عجب وضعي شد. همين كه اين كلمة نحس را گفت ياد خواهرم افتادم، بس كه اين چند وقت اسمش را نمي‌گفتند وفقط مي‌گفتند مقتول، چنان ناگهاني زدم زير گريه كه‌هاج و واج ماند گفتم: پاشو بروـ وخيلي خوشم آمد كه پاشد رفت، بي هيچ حرفي.

***
امير تمام سعي خودش را مي‌كرد كه ساخت وسايل مورد نياز من در عين حال كه با سرعت پيش مي‌رود، آن استحكامي‌را كه من خواسته بودم هم داشته باشد، چون فولادهايي كه من خواسته بودم محكم بودند به سختي شكل مي‌پذيرفتند وبه ناچار بايد ريخته گري مي‌شد، ريخته گري هم يعني ذوب وقالب وخلاصه يعني ده برابر شدن هزينه‌ها.
گهگاه كه با هما حرف مي‌زدم سوالهاي ريز ودرشتم او را عصبي مي‌كرد، چون دائم فكر مي‌كرد من دارم همه را مسخره مي‌كنم. وقتي پرسيدم چند روز طول مي‌كشد گفت: اينطور كه جنابعالي كم خون شده اي خيلي كم!
امير دائم تلفن مي‌كرد واز پيشرفت كار خبر ميداد. حالا ديگر خانومي‌كه دخترش را كشته بودند خانه را فروخته بود ومن مهلت يكماهه براي تخليه گرفته بودم. با پيش پرداخت خريدار، حسابم را با امير صاف كردم، باقي كه به قدر مبلغ ديه بود متعلق به آن خانوم بود. من پشيمان نبودم، اگر مادرما هم زنده بود همينكار را مي‌كرد. در شب‌هاي تنهايي وقتي به اصل كارم فكر مي‌كردم يكجور سستي در پاهايم ايجاد مي‌شد من خيلي تنها بودم، وجود امير باعث شده بود بفهمم كه در دنيا هيچ چيز بدتر از بي برادري نيست، پدرم هم برادر نداشت. پسر هم كه نداشت، خواهرم راهم كه كشتند، منهم كه دارم خودم را ميكشم!
پس پدرم تمام مي‌شود! نيست ونابود مي‌شود! به جهنم! من مسئوليت دارم من خواهر بزرگترم..
همينطور كه به آسمان وريسمان فكر مي‌كردم، باز يك مشكل تازه به ذهنم رسيد، آنهم اينكه تحمل من در برابر گرسنگي خيلي كم است، براي اينكه آدم خوش خوراكي هستم.. حالا چكار كنم!
: الو! هما سلام
ـ سلام وزهرمار، چرا زودتر نمي‌ميري از دستت راحت شم
: هما!
ـ شوخي كردم، ولي آخه الان وقت زنگ زدنه؟
ـ هما ا.. من تحمل گرسنگي رو ندارم نمي‌شه يه چيزي بدي من بخورم معده ام ناكار شه.
ـ ببين من هر شب بخاطر اين حرفهاي تو كابوس مي‌بينم! نخير نميشه، ولي اين موضوع خود بخود حل ميشه، تو فقط بايد بيست وچهار ساعت ـ يه ذره كمتر وبيشترـ صبر كني، بعد ديگه اصلاً وابداً احساس گرسنگي بهت دست نميده.
: هما؟
ـ ديگه؟!
: تو ازكجا مي‌دوني؟.. هما قطع كرد.

***
بلاخره روز موعود رسيد. اول رفتم بيمارستان تنقيه ام كردند. برگشتم خانه، حمام رفتم سرم را تيغ زدم، بافتة موهاي قشنگم را با ميخ زدم به ديوار. عطر زدم، آرايش كردم. نمي دانم چرا كرم ضد آفتاب هم زدم ودوتا كدئين خوردم!
از سرشب امير ودوستانش آمدند. همه چيز وهمه كس آمادة اجراي نقشه من بود. چاي خورديم نقشه رامرور كرديم. هركس وظيفه خودش را گفت. بعد كمي‌ جوك گفتيم وخنديديم. بعد ساكت شديم. هما مرا بغل كرد. اصلاً وابداً ناراحت نبود. گريه هم نكرد. براي اينكه مطمئن بود ما موفق نمي‌شويم ومن دست از پادرازتر برميگردم. فقط عصباني بود، از امير بيشتر از من عصباني بود ولي امير جواب هيچ كدام از غرولندهايش را نمي‌داد وكار خودش را مي‌كرد.
جمعاً سه تا پيكان ويك وانت بوديم. وقتي همه رسيدند جلوي ساختمان دادگستري، سه تا از دوستان امير با دوتا پيكان از ما جدا شدندتا صدمتر آنطرفتر با يك تصادف ساختگي راه را بند بياورند. هما در پيكان سوم نشسته بود وناخنهايش را مي‌جويد. من كه كفن سفيد خوشگلي پوشيده بودم در آن تاريكي جلب توجه مي‌كردم. امير گفت: نمي‌تونستي يه چادر سرت كني؟
گفتم: چادر ندارم
گفت: برو توي ماشين بشين تا صدات كنيم.
ازپشت وانت زنجيرها وقفس را پايين آوردند. يك نفر هم داشت علامتهاي «كارگران مشغول كارند» را دور وبر محل مورد نظر من مي‌گذاشت. رفتم وكنارهما نشستم رويش را برگرداند كه من حرف نزنم. خيلي مضطرب بود. من نمي‌خواستم اصلاً به كارم فكر كنم وگرنه خيلي بدتر ازاو مي‌شدم. رنجيدم كه چرا هما بجاي اينكه مرا روبه راه كند، بيشتر ناراحتم مي‌كند.
به امير نگاه كردم كه با جان ودل كار مي‌كرد. نمي‌توانستم اين فكر را از خودم برانم كه اي كاش امير مال من بود. گرچه درآن صورت من اينجا نبودم. همة پسرها لباس سرهمي‌سرمه اي رنگ پوشيده بودند كه يعني مثلاً كارگرند! دونفر با اندازه‌هايي كه من داده بودم دوتا سوراخ به فاصله يك متر از هم درست در وسط خيابان در آسفالت ايجاد كردند. يك نفر يك گوشه داشت سيمان درست مي‌كرد، ميخ‌ها را كه زنجير حلقه دار به آنها متصل بود وارد سوراخها كردند ودورش سيمان ريختند. با اينكه نيمه شب بود وخلوت ولي باز هم چند نفري مي‌آمدند وارد مي‌شدند. سوراخ كردن آسفالت خيلي وقت برد ومن ترسيدم بسيجي‌ها سربرسند و مزاحم كارمان شوند، وبا آن راه بنداني كه درست كرده بوديم ممكن بود پليس بيايد. به هما گفتم، او هم سرش را از ماشين برد بيرون، امير را صدا كرد وبه او گفت، امير كه مثل فرفره كار ‌كرده بود نفس نفس مي‌زد.
گفت: شما چقدر ساده اين، يه دفعه من تصادف كرده بودم توي روز روشن صد دفعه، بگم بيشتر تلفن كرديم افسر بياد و كروكي بكشه نيومد. حالا اينا كه اصلاً به پليس تلفن نمي‌كنن بي‌خيال بابا!
رفت و بعد از مدتي آمد وگفت كه قسمت اول كار آماده است. رفتم ونشستم بين دو نقطه، امير دست بكار شد هما هم آمد كه دست نامحرم به دست من نخورد.حلقه را انداخت به دستم وبا مصيبت محكمش كردند.
گفتم: دستم آش ولاش شد، به صليب مي‌زدينم دستم كمتر اذيت مي‌شد!
امير گفت: عوضش ديگه باز نميشه.
وهما با نگراني گفت: جداً؟ امير تورو خدا راست مي‌گي؟
امير باز هم جوابش را نداد. برزنت پشت وانت را روي من انداختند كه سفيدي كفنم، جلب توجه نكند. من ديگر هيچ نمي‌ديدم فقط مي‌شنيدم كه دارند تكه‌هاي قفس رامي‌آورند تاسرهم كنند. حالا كه روي آسفالت سرد خيابان نشسته بودم تمام عضلاتم از ترس منقبض شده بود.
صداي ماشيني آمد وايستاد. پسرها دست ازكار كشيدند. يكنفر با تحكم پرسيد: شما كي هستيد؟ اينجا چكار مي‌كنيد؟
امير گفت: كارگريم، لوله آب تركيده داريم دنبال جاش ميگرديم
مرد پرسيد: اين چيه؟
امير گفت: چاه كنديم روشو گرفتيم كسي نيفته
يك لحظه سكوت برقرار شد. مرد دوباره پرسيد: اين چيه؟
امير گفت: بايد بذاريم روي چاه، نمي‌تونيم دوباره توش خاك بريزيم كارش زياده چند روز بايد بريم وبياييم. اين ميله‌ها را ميذاريم روش مثل درپوش.
مرد گفت: بسه ديگه توضيح نده خودم فهميدم..
وهمينطور صدايش به من نزديك ونزديكتر مي‌شد. آمد وبرزنت را از روي سر من كشيد كنار، يك آن ترسيد وبا فرياد عقب پريد. بعد مثل مجسمه بي حركت ماند وزل زد به چشم‌هاي من، راحت چهل سال را داشت. كوتاه ولي پر عضله‌ باريش انبوه وچشمهاي ترسيده وعصباني. برگشتم ودور و اطراف را نگاه كردم يك وانت جديد ويك لشكر آدم كنار آن ايستاده بودند وهمگي چوب دردست داشتند. دوسه نفري آمدند جلو، من كه در آستانه گريه بودم به امير نگاه كردم ديدم دو سه تا از پسرها يواشكي عقب عقب مي‌روند سمت وانت خودمان، چوب به دستها هم تمام حواسشان به من بود وبا ترس يك قدم يك قدم به من نزديك مي‌شدند. حالا اشكم داشت مي‌ريخت. رو به چوب به دستها كردم وجيغ زدم: برادرا! كمكم كنيدبه دادم برسيد!
پسرها دوان دوان سوار وانت شدند وروشنش كردند. هما هم پيكان راآورد پاي امير ولي يكي از مرد‌ها با چوب كوبيد توي سر امير! امير يك آخ محكم گفت وافتاد زمين.
هما با پيكان گاز داد ورفت. ولي پسرها از پشت وانت پريدند پايين ميله‌هاي قفس را كه روي زمين پراكنده بود برداشتند ويكي دوتا كوبيدند به مردها يكي از پسرها زير بغل امير را گرفت وپرتش كرد پشت وانت. پسرهاي ديگر هم دويدند سمت وانت مردها تعدادشان بيشتر بود، زدند به شيشة وانتِ ما. وانت كه راه افتاد يكي از چوب به دست‌ها از پشت آن آويزان شد، كمي‌كشيده شد روي آسفالت وبعد ماشين را رها كرد. دوستانش كه بلندش كردند تمام صورتش يكپارچه از خون قرمز شده بود.
قلبم چنان تلمبه مي‌زد كه كم مانده بود استخوانهايم ترك بردارد مرد اولي آمد طرف من. خيلي عصباني بود وقيافه اش ترسناك شده بود دائم از من سوال مي‌كرد وچون فكر مي‌كرد مورد ظلم واقع شده ام ملايمت به خرج مي‌داد من هيچ جواب ندادم. دو سه تا از مردها دور و برمرد مجروح بودند. بقيه مشغول وارسي وسايل روي زمين بودند تا سر از كار ما دربياورند.
من اعتصاب غذاي خودم را شروع كرده بودم. آب بيني‌ام روان بود. اول گونه‌هايم را به شانه‌هايم ماليدم واشكهايم را پاك كردم، بعد بيني ام را ماليدم. نفسي تازه كردم وبه روبرو خيره شدم. مردها داشتند بحث مي‌كردند كه آيا به پليس خبر بدهند يا به نيروي مقاومت. اينطور كه صحبت كردند فهميدم خودشان جزو هيچكدام نيستند ! تنها سلاحشان چوب بود و چون بي سيم نداشتند فهميدم از كساني هستند كه بخاطر احساس تكليف، انجام وظيفه مي‌كنند ومي‌شد حدس زد كه يا با هم همسايه بودند يا رفقاي مسجدي.
رطوبت اشكها و آب بيني ام به پوست شانه ام رسيده بود وبا وزش نسيم سردم مي‌شد. براي دور كردن ترس وترديد از دلم، بدن خواهرم را به ياد آوردم. آن موقع كه در سردخانه ديدمش وآن موقع كه در غسّالخانه ديدمش، مقتولي كه قاتلش اعدام نشد. فردا امير اگر زنده باشد نامه سر گشاده‌ام را به روزنامه‌ها خواهد فرستاد و مي‌دانم كه هيچ كس آنرا چاپ نخواهد كرد. ولي حالا من اينجا هستم وكسي نمي‌تواند وجود من را در اينجا انكار كند. من يك نفرم يك نفر يك نفر يك نفر يك نفر... آقاي قاضي! اين انصاف نيست! او كشته است! خواهرم را كشته است! مست بوده! شلاق مي‌زنيد؟ شلاق بخورد به سرتان! مگر خواهر من آدم نبود،چرا موقع رأي دادن به رئيس جمهور ونماينده‌ها يك نفر بود ولي حالا نصف آدم است؟ آقاي قاضي آقاي قاضي!.. من منم؟ يا نيم منم؟!
از اين بعدبگويم نيم من؟ خوبه نه! من نه منم نه من منم، من نه منم نه من منم..
صداي آژير ماشين‌هاي بنز نيروي انتظامي‌تصوير دادگاه وقاضي را پاك كرد. يكي يكي دور وبرم ترمز مي‌كردند. شنيدم كه مردها مي‌گفتند ديوانة زنجيري. حيف شد كفنم دماغي شد، پارچه اش خيلي اعلا بود. واي اين سرهنگ چقدر خوشگل است! لباس پليس چقدر به تنش برازنده است..
پايان. خرداد 81
آزاده فخري
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

34203< 6


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي